شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم
چرا
که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش
سراسر شب من قصه مصیبت بود
صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
سکوت سکوت سکوت
مگر صدای من از قعر چاه می آمد ؟
مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد ؟
مگر درختان را
نسیم ساحر تسلیم شب نوازش داد ؟
شب ای شب
ای شب ظلمت گرفته در آغوش
دلم گرفت از این غارهای بی مافذ
به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟
به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد
چراغ باغ فرومرد
پس غرورش کو ؟
حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد
صدای پایی از آن دورهای دور آمد
سکوت شب بشکست
دل گرفته من از جرقه روشن شد
درون سینه دلم در میان شعله نشست
مرا به وسوسه آفتاب دعوت کرد
ز روی دیده من پلک غرق خواب گشود
کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود